سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/12/11
10:14 عصر

سلام علی ال یاسین .5

بدست صاف و ساده در دسته

   

 

سوار که شدیم ...

هواپیما که به پرواز درآمد .....

به سوی میعادگاه که به پرواز درآمدیم ....

آن جذبه ، آن تحول بیشتر خودنمایی می کرد. شدیدتر می شد ...

خودم رو سپردم به خودِ خود خدا. آخه ناتوانیم رو لحظه به لحظه بیشتر حس می کردم.....

داشتم به شدت و با سرعت هر چه تمامتر درون اقیانوس الطاف الهی پرتاب می شدم ....

گاهی می ترسیدم . آره می ترسیدم ....

لحظاتی بود که به خود می لرزیدم که نکنه ....نکنه برسم به اون لحظه ای که یکدفعه ببینم از عمق موجی که اومده و رد شده سربلند کردم. بدونه اینکه چیزی درک کرده باشم و توشه ای برگرفته باشم.نکنه بیرون اومدم از این اقیانوس و هیچ ......

خدایا . خدایا به بزرگواریت، به رحمتت قسمت میدهم من رو دریاب . خدایا ....

گاهی زبونم کم میاورد. متوسل میشدم به خانم فاطمه زهرا(س) . به آقا صاحب الزمان(عج) . التماس التماس که خودتون یادم بدین چیکار کنم . خودتون دستم رو بگیرین .من سالهاست، ماههاست، روزها، ساعتها و لحظهای بسیاریست که به آرزوی درک چنین لحظاتی بوده ام.

این لحظه ها برام بسیار ارزشمندهستن . بسیار .

باید بتونم از لحظه لحظه این سفر بهره ها ببرم .

خودم چیزی بلد نیستم . فقط می دونم همه چیز اینجاست. اینجا ...

فاغث یا غیاث المستغیثین

این اولین ذکری بود که بر لبهام جاری شد . شب جمعه بود که رسیدیم مدینه. مدینه بود و غوغا بود .....

غروب شده بود . تا تقسیم بشیم و اتاقها رو تحویل بگیریم یک ساعتی گذشت . بعد هم به سمت رستوران راهنمایی شدیم. حالا هر چی سراغ مکان برگزاری دعای کمیل رو میگرفتیم کسی تحویلمون نمی گرفت....

شام که خوردیم و اومدیم بالا، دم در، به آخرین اتوبوسی که به سمت هتل محل برگزاری مراسم حرکت میکرد رسیدیم .مجلسی باصفا و دلنشین بود ....

جای همه ی شما عزیزان خالی . لحظه لحظه ش به یادگار ماند . . اولین شب جمعه ای که در مدینه میگذروندم. کنار کوچه های محله بنی هاشم. همون کوچه هایی که امام حسن دستش از دستهای مادرش کشیده شد....

همون کوچه هایی که هنوز جای پاهای خسته امیرالمومنین رو میشه توش دید .........همون کوچه هایی که ..........


86/11/24
7:23 صبح

سلام علی ال یاسین .4

بدست صاف و ساده در دسته

 

 

 

روز موعود کم کم نزدیک میشد . کاروانی که ما باهاش همراه می شدیم . کاروان منتخبین کشوری بود و مبدا فرودگاه مهرآباد. یک جلسه معارفه گذاشتن ( تهران)

جلسه ای که خب فقط مدیر کاروان رو معرفی کردن . برای ما شروع آشنایی ها همونجا توی فرودگاه بود . .....

من و مامان و بابا راهی تهران شدیم . مامان نمی تونست اتوبوس رو تحمل کنه و احوالاتش اصلا خوب نبود . صبح کله سحر تهران بودیم . ساعت حرکت 9 صبح بود . با احوالات بد مامان .هرجوری بود رسیدیم فرودگاه .

. گلی (مینو) با پدرومادرش و البته با ماشین خودشون اومده بودن . مامانها رو با هم و کنار هم گذاشتیم و رفتیم برای گرفتن پاسپورتامون.رفتیم کنار رئیس آژانس مسافرتی که مسئولیت برگزاری اردوو رو داشت . اسمها رو که دادیم . آقای جوونی که با بلندگو کنارش ایستاده بود مارو به اسم کوچیک خطاب قرار دادو گفت شما از اصفهان هستین . من یه نگاه چپ چپکی بهش کردم که یعنی به توچه . این وسط حضرتعالی چکاره ای ؟ ............

خلاصه پاسپورتها رو گرفتیم و رفتیم در جوار بزرگان . لابلای بروبچ می گشتیم تا اعلام فرمودن برای انجام اعمال واجبه جهت حرکت پاسپورت به دست بیایین سالن بعدی . ما هم خوشحال و شاداب با بابا و مامان خداحافظی کردیم ........

زمان ورود به سالن تازه فهمستیم که اون آقای بلندگو به دست مدیر کاروان بودن .......

 


<   <<   26   27   28   29   30   >>   >